همون پسر سربه زیر بود ولی وقتی دید با چشای گریون و منتظرم نگاش میکنم با لبخند سرشو آورد بالا.عینک طبی بزرگشو از رو صورتش برداشت و آروم گفت:سلام خانومم!!
دنیا رو سرم آوار شد...چشمامو بستم...خودش بود...عشق بی معرفتم...بعد از چهار سال...
صدام از ته چاه درومد:کجا بودی؟بی معرفت....کجا بودی تو این چهار سال....
اشکام سر خورد رو صورتم و زل زدم بهش:کجا بودی نامرد؟؟؟....
با بهت پرسیدم:چهــــــار ســــال؟؟؟؟؟
یه نگاه به دورو برش کرد و عینکشو گذاشت رو صورتش.گفت:دوباره میایم خواستگاری.قبول کن خانومم.میخوام با خودم ببرمت.
و رفت!...منو تو بهت گذاشت و رفت.انگار خواب بودم.انگار روبه روم هیچ وقتآدمی نبود.تو کوچه پرتده پر نمیزد.....